سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از دست باران خورده خیست

به کدامین باد ..

پیوند زنم ....

ابر دلدادگی ام را

میل سفر دارد دلم

تا شهر باران

من اینجا لا به لای تشنگی

یک کاکتوس ...دلتنگی

هر شب خواب باران میبیند دلم

شب چشمان تو نزدیک است

آسمان نزدیک است

دست من اما دور

از دست باران خورده خیست

به کدامین پرستو

 بسپارم سردی زمستان

این انتظار را...

دشت دل..

 میل شکفتن

میل بهار

سبزی باغ تمنا را دارد هوا

هر لحظه پای این جنگل خالی

میزنم پیوند...

 برگهای سوخته از قهر سرما را

با تن شاخسار

آهای بانوی جنگل ..دختر دریا

من اینجا در کویری داغ

تشنه یک قطره بارانم

 


آشیان در موج گیسوانت ساختم

مرا ببر ..مرا ببر

مرا ببر به عمق چشمانت

به هماغوش تنهایی لحظه هایت آمده ام

خسته از جوییدن ها و نیافتنها

خسته از تکرار بی تو بودنها

چه تلخ است

همپای خورشید بر خواستن

با مهتاب خوابیدن

خالی از دلهره و اظطراب یک نگاه

مرا ببر ..مرا به عمق چشمانت ببر

من از هراس آشیانه ویرانه بر باد

آشیان در موج گیسوانت ساختم

و عشق را...

در پیچک نفسهایت به رویش بودم

مرا ببر از این لحظه های انتظار

رهایم کن...رها باشم

من از بی تو بودنها می هراسم

مگذار لحظه ای از قاب نگاهت

جدا باشم

 


سیاهیها رو جا میدن

پریای نازنین

یاد اون زار زارتون

گریه ها وای وایتون

یاد اون روزا به خیر

که تو آغوش خدا بود جایتون

پریا سکوتو بشکن

دیگه دل تنها شده

واسه بی پناهی  خودش

پناه شده

پریا هیچی نگفتن هنوزم

لب دریا؛ تشنه تشنه بودن هنوزم

گیسشون رنگ شبق

 از شبق سیاه ترک

تو سکوتشون یه بغضه

که داره هی میکشه سرک

پریای نازنین

آدمها تو سینه شون دل ندارند

توی دلهاشون ،اگه دلی باشه

واسه عشق خدا ، دیگه جایی ندارند

آدمها این روزها یادشون میره که آدمند

به جای کس واسه هر ناکسی اونها خادمند

ادمها نمازشون خالیه از عطر دعا

چی میخواند ،چه میکنند

حتی نمیدونه خدا

خدا انگار واسشون

یک قصه تمام شده ست

طمع و حرص و حسادت

واسشون مرام شده ست

پریا هیچی نگفتن پریا

روی لبهاشون نشسته

رنگ حسرت خود آه

آدمها ..دیگه دل به پریا نمیدند

تو ساحل راه میرند

دل به دریا نمیدند

یادشون میره که مرگه ،همیشه همراهشون

مال وشغل و هر مقام

نیست همیشه، واسه اونا

جایشون

آخ چه عمری ، که دارند تباه میدند

نور و از دل میبرند

سیاهیها رو جا میدن

پریا دیو سیاه

پشت حصار جا نداره

دل آدمها نشسته

دل دیگه ماوا نداره

پریا جیغ زدند

دود شدند

رفتن و از هر چی

آدم دور شدن

 


شاخه بید ز تنهایی به خود می پیچد

درحیاط خانه ما لحظه ها می میرند

 

غنچه روی گلا جای روییدنشان می میرند

ماه روی حوض نیست

شاخه بید ز تنهایی به خود می پیچد

آسمان می نالد ولی اشکی به چشمش باقی نیست

عشق همچون فریاد درخواب است

زندگی با رویاست

زندگی با رویاست

کوچه ما بن بست، چای پایی توی آن پیدا نیست

سالیانی ست که این کوچه غمگین

سینی وکاسه آب ،سبزی وقرآن دیده

می شود رفت ونیامد ولی از خویش گریخت

می شود روی همیشه، آبی از پاکی ریخت


زمن چه می شود مگر،که گوهر از تو، آن ، منم.

نشسته در خیال خود،
گمانه ها نمی توان،
در این حضورِ بی کسی، یکی یقین نمی توان.
سخن چنین شدن مرازبانه ها 
نمی کشد.
نشسته در کنار من نگفته خویش و نام خود، خیال بی حساب من چه می شود تمامِ من

زمن چه می شود مگر،که گوهر از تو، آن ، منم.
نگاه گرسوا همی، نگاه در دو عالمی، دو روی در دو ماندنی، دو پیشه دردو خواندنی ،
مرا نکن گمانه خود،.

مرا مزن به نامِ خود ، که در سرانه سر یکی
نگر سه در خیال من ، سه کس نهفته جان من،سه در شدن شعار من،چنین شعای خویش را. 

زهست و هستی از تهی،نه رابع از یمان که دل چَ هار خسته بشکند،زبودن از نهان مرا.

مرا نگاه در خودم ،نگاه در خود از خودم 
نه پنج پیله بر تنی ، نه تن ز پیله در کنم
بقین که پنج و بار من خیال و بی غبار من 
که در جهان پنجِ من نه پنج و پیشتر ششم

خوش آی ای که در همی مقام شش نگر کمی تو گر منی من ار تو را چه بیش بر شش اندکی،
نبود و بوده برمنی
تملکم تجردی ،نه سرّاز تصوفی.

 نمای بر خرد دمی نه سبعه، هفت وهر گری  نمی شود نما که من چنین گذر کنم زخود
 نگاه بر تمام(تمام شدن) خود،

نظار چون کمال را ، چه کس بدین نهایتی شدن مگر به کثرتی
چه خوش که در نهایت این یگانه ماندن اصل و من....

،روح اله سلیمی»